ستاره درخشان زندگیم امیر مهدیستاره درخشان زندگیم امیر مهدی، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ستاره های زندگی من

شیطون بلاهای خاله

دیدیم مامانتون اینترنت وصل کن و وب آپ کن نیست ما دست به کار شدیم دیگه. یه روز امیرمهدی و فاطمه جون اومدن پیش ضحی جون کلی باهم بازی کردن و خوش گذروندن چند روز قبل از عید بود. خنده زورکی که میگن اینه ها:  ضحی خانم هم تا دید بچه ها سوار اسبش شدن پرید... 24 اسفند هم تولد ایلیا جون بود و جمع بچه ها جمع: اینم عکسای قشنگ یه روز شاد توی دهبکری ایام عید: ...
31 ارديبهشت 1392

سورپرایز

از آنجایی که حاله جون وقت نمی کنند آپ بفرمایند و ما هم حوصله مان سر  رفت بس آمدیم و مطلب جدید ندیدیم و همچنین رمز را داشته بودیم،تصمیم گرفتیم وبلاگ خاله عزیز تر از جان را صفا بدهیم. سوری نوشت: خاله ی من مهربونه دعوام نمی کنه!!!!!!!!   اینم چند تا عکس از زهره و ضحی و امیر و فاطمه در خانه ی خاله جون.(حدود بهمن ماه) فاطمه و زهره چه نگاه های قشنگی!!!!! ...
20 ارديبهشت 1392

یاد بچگیتون خیر

عزیزان من : تمام زندگیم شمایید عمرم شمایید نفسم شمایید بند بند وجود شمایید از ته قلب دوستتون دارم براتون می میرم ادامه حیاتم بسته به وجود نازنین شما دارد امروز یه سری از عکس های قبلی تون دیدم حیفم اومد نذارم. ...
6 ارديبهشت 1392

خواسته های فاطمه وقت نوشتن وبلاگ

بذار من برا ضحی یه شکل ذخیره کنم. اون جایی ضحی سوار بره شده دوباره بیار. سایت ایلیا رو نشنمون بده. ایلیا سوار فرغون شده بیار . میخوام ای تنت بازی ،کنم. بذار یه چیزی برا خودم ذخیره کنم. بده خودم برای خودم بنویسم، و ذخیره کنم. ایلیا دیگه خوب شده گاز نمی گیره. می خوام شکل ستاره برا خودم ذخیره کنم. ...
6 ارديبهشت 1392

ترساندن آمریکا

یه روز امیر مهدی به اتفاق باباش راهپیمایی رفت .آقام برایش چند تا ترقه خرید. به محض اینکه خونه رسیدن امیر مهدی : من بیرون ترقه بزنم. بابا : نه ، شب بزن. امیر مهدی :می خوام آمریکا بترسه. بابا : خب ، شب بزن . امیر مهدی : نه می خوام خورشید هم بترسه. آخر کار خودش رو کرد، آخه تا شب نمی تونست صبرکنه. من : آمریکا ترسید؟ آره آمریکا بی وجدان ترسید. ...
6 ارديبهشت 1392

بستنی

فاطمه زهرا بستنی می خورد،دوستم اومد پیشمون. فاطمه : سلام  دوستم:سلام ،خوبی عزیزم دوستم : بستنی برا من نخریدی؟ فاطمه :نه قیمت ها خیلی بالا هستن. ...
6 ارديبهشت 1392
1